Sunday, May 20, 2007

نامه ای به امانوولا

روزی روزگاری سیاوش در میان احساساتش قدم می زد. دلتنگ بود و خسته.
غمگین بود. آزرده خاطر. به کوره راهی رسید. تصمیم گرفت از میان آن عبور کند. هنوز چند قدمی به جلو نرفته بود که کاغذی بر روی زمین نظرش را به خود جلب کرد. آن را برداشت. جملاتی روی آن نوشته شده بود. از آن جایی که کاغذ کهنه و کمی هم مچاله بود به سختی می شد آن را خواند. اما به هر زحمتی بود آن را خواند. روی کاغذ نوشته شده بود:

"امانوولای عزیز. عزیزتز از جوانیم.
سال های پیش سال های بیداری بود.
به یاد می آورم زمانی را که عشق تو را به مانند شرابی گوارایک جا سر کشیدم.
مست شدم. سرخوش شدم.
امانوولای عزیز. تو رفتی. عشق تو ماند.
سال ها ست که دیگر در جام من شرابی ریخته نشده.
اما هیچ گاه حسرت یک جرعه ی دیگر را نداشته ام.
شاید با مرگ من عشق ما هم به پایان رسد اما بدون شک خاطره ی این اتفاق با شکوه برای همیشه در جانمان می ماند.
امانوئلای عزیز دوستت دارم"

Saturday, May 12, 2007

از سری داستان های ناتمام؛ شماره ی یازده


ساعت نه یا ده شب بود. خیلی خسته بود. تازه از سر کار دومش خلاص شده بود. زمستان بود و هوا بسیار سرد. دستانش را در جیب پالتویش کرد یقه هایش را بالا کشید و پیاده به راه افتاد. خیابان "گل ها" در این ساعت خلوت بود و به سختی می شد از جلوی دفتر کار ماشین گرفت به همین دلیل باید برای رسیدن به خیابان اصلی ده دقیقه ای پیاده روی می کرد.
ظاهرا بعدازظهر باران باریده بود. زمین خیس بود. یادش افتاد که هنوز دو سه نخی از سیگارهای کاپیتان بلکی که جمعه شب خریده بود باقی مانده. جیب کتش را گشت. درست همان جایی که باید باشد. سیگار را میان انگشتانش گرفت و بعد لای لبانش گذاشت اما آن را روشن نکرد. از سیگار خاموش کام می گرفت. آخر به همسرش قول داده بود که دیگر سیگار نکشد.

دلهره
به خیابان اصلی نزدیک می شد. احساس دلهره داشت. با هر قدمی که به جلو برمی داشت این احساس شدت بیشتری می گرفت. یک نوع حس ناامنی. سرش را برگرداند و پشت سرش را نگاه کرد. خبری نبود. اما احساس دلهره لحظه به لحظه بیشتر می شد. تلفن همراهش را از جیبش در آورد و شماره ی خانه را گرفت. با همسرش صحبت کرد مطمئن شد که همه چیز رو به راه است. اما هنوز دلهره داشت. به راهش ادامه داد. کمی جلوتر متوجه چیزی شد. تصویر پیش رویش جایی که خیابان اصلی را می دید تغییر کرده بود. غیر عادی می نمود انگار که کمی جمع شده باشد. متوجه شد که هیچ خودرویی هم از خیابان اصلی عبور نمی کند. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است اما مطمئن بود که اتفاقی در شرف وقوع است. نمی توانست منظم نفس بکشد. بخار نفس هایش را که از سرما پدیدار می شد از گوشه ی چشمانش می دید. مرتب این سو و آن سو را می پایید. شدیدا نگران بود نمی دانست چرا، اما نگران بود. می ترسید.

ترس از در جا زدن
از زمانی که از دفتر کار بیرون آمده بود بیست دقیقه ای می گذشت. اما هنوز به خیابان اصلی نرسیده بود. در تمام این بیست دفیفه فقط به نظرش رسیده بود که به جلو می رود اما انگار از نیمه های خیابان با هر قدم به جلو، خیابان اصلی یک قدم به عقب رفته بود. ترس همه ی وجودش را فرا گرفت. پاهایش سست شد. ایستاد. با وجود هوای سرد آن شب، عرق کرده بود و دیگر بخاری از دهنش خارج نمی شد.
فکری به ذهنش رسید. بی درنگ شروع به دویدن کرد. با تمام توان می دوید. خیلی عجیب بود با وجود این که به جلو می رفت اما به خیابان نزدیک نمی شد. به خانه ها و مغازه های تعطیل اطرافش نگاه کرد. متوجه شد که آن ها بعد از طی مسافتی دوباره تکرار می شوند. به محض این که این حقیقت را دریافت از حرکت باز ایستاد. بهت زده و هراسناک بود. نفس نفس می زد. تلفن همراهش را از جیبش در آورد و دوباره به خانه زنگ زد.
همه چیز کاملا طبیعی بود. همسرش تماس قبلی او را به خاطر داشت. داستان را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش همه چیز را باور کرد. پس از آن به او پیشنهاد داد که خونسرد باشد و زنگ در یکی از خانه ها را بزند و از ساکنین کمک بخواهد. اما او اصرار داشت که همسرش به کمکش بیاید. اما این کار امکان پذیر نبود چون بچه ها در خانه تنها می ماندند هوای بیرون هم که خیلی سرد بود. بنابراین تصمیم گرفت که به پیشنهاد همسرش عمل کند.

کشف حقیقت
به سمت یکی ازخانه ها رفت. سرش را پایین انداخت. می اندیشید که به صاحب خانه چه بگوید؟!!!
"اگر ماجرا رو براش تعریف کنم حتما گمان می کنه که دیوانه شدم."
نمی دانست چه باید بکند. گیج شده بود. دوباره نگاهی به خیابان اصلی کرد. چیزی را که می دید باور نمی کرد. خیابان اصلی در حالتی نود درجه نسبت به افق قرار گرفته بود. تمام عرض خیابان را می دید. اما خیابان همچون ورقه ی کاغذ شده بود. کاغذی که صاف صاف نباشد. کاغذی که در گوشه ی سمت راستش یک تا خوردگی جزیی داشت. به خودش گفت:
"مگر یک چنین چیزی ممکن است."
به آسمان نگاه کرد. آسمان تاریک بود. ابری نبود اما ستاره ای هم نبود. از ماه هم خبری نبود. پشت سرش را نگاه کرد.
انتهای خیابان "گل ها" پیدا نبود. حتی یک نفر هم از خیابان عبور نمی کرد.
دوباره به سمت خانه برگشت. با خودش کلنجار می رفت. از شدت تعجب خنده اش گرفته بود. زنگ در خانه را فشار داد. این یکی دیگر باورکردنی نبود. با فشار زنگ صدای جمع شدن کاغذ آمد. انگار که زنگ کاغذی باشد.
به دور و برش نگاهی انداخت به نظرش رسید که تمام چیزهای اطرافش کیفیت اصلی شان را از دست داده اند. گویی جنس همه چیز کاغذی شده بود. این را در نگاه اول نمی شد فهمید. اما او این را حس می کرد. گویی
پس از فشار دادن زنگ به این ادراک رسیده بود.
چشمانش برقی زد. مثل اینکه متوجه نکته ای شده باشد.
"یعنی، یعنی من در یک جهان کاغذی هستم."
انگار که از کشف این حقیقت خوشحال بود.
"جهانی کاغذی!!! یعنی چطور ممکنه؟!!! چه خوب! حالا یادم اومد. دوباره توی رویا هستم."
از اینکه این حقیقت را دریافته بود شادمان بود. بارها در رویا به این آگاهی که مشغول رویابینی است رسیده بود. در همان لحظه وجودش سرشار از شادی می شد. فرصتی برای ارضای حس ماجراجویی که همیشه همراهش بود. بعد از آن در رویایش به کشف و شهود می پرداخت و پس از بیداری بسیار آرام و پر انرژی بود. از این کار لذت می برد. تصمیم گرفته بود این موضوع را به مانند یک راز برای همیشه پیش خودش نگه دارد. این راز را به همسرش هم نگفته بود.

حقیقت؟
"حالا وقت ماجراجوییه. خوب از کجا باید شروع کنم. اووم بزار یکم فکر کنم. پرواز. می خوام پرواز کنم."
همیشه اولین کاری که می کرد پرواز بود. حس خوب سبکی و معلق بودن در فضا! دیدن همه چیز در ارتفاع. حکمت ها ی بسباری از پرواز آموخته بود. این که با پرواز آگاه تر می شد. این که چیزها آن قدرها هم بزرگ نیست وشاید آن قدرها هم دور نباشد و تنها کافی است در ارتفاع باشی تا بتوانی بدانی اطرافت چه خبر است.
به سمت بالا پرید. انتظار داشت که با این کار در هوا معلق بماند. اما دوباره به سمت پایین کشیده شد. سنگین تر از آنچه گمان می کرد بود. تعجب کرد. دوباره امتحان کرد. اما این بار با برخورد پاهایش به زمین باز صدای جمع شدن کاغذ آمد. زمین زیر پایش کمی مچاله شد. با خود اندیشید که این دیگر چه رویایی می تواند باشد.
جهان کاغذی. جهانی یکپارچه و قابل مچاله شدن اما به ظاهر گسسته و منسجم. لبخندی روی لبانش نقش بست. به سمت یکی از تیرهای چراغ برق خیابان "گل ها" که در سمت راستش واقع شده بود حرکت کرد.
با این کار قصد داشت موقعیتش را با حرکت بهتر درک کند. احساس کرد که زمین زیر پایش نازک و مقاومتش کم تر شده است. هوایی اطرافش حس نمی کرد. انگار نفس هم نمی کشید. چشمانش بیش از اندازه باز بود پلک هم نمی زد. رفته رفته سرش سنگین شد. احساس می کرد نمی تواند فضای اطرافش را کاملا درک کند. رفته رفته بهتر درک می کرد چه تغییری کرده است. به سرعت تغییر حالت داده بود. کسل شده بود. انگار که تازه از خوابی عمیق بیدار شده باشد. انگار که ساعت ده و نیم بعد از ظهر خوابیده باشد و یک ساعت بعد یعنی ساعت یازده و نیم بی هیچ دلیلی از خواب بیدار شده باشد.
به تیر چراغ برق رسید اما تیر چراغ برق سمت چپ خیابان بود و او نیز به سمت چپ آمده بود. جالب بود اما با حالی که داشت حتی نمی توانست تعجب کند. توهم، رویا یا واقعیت. حقیقت. از این که به این نتیجه رسیده بود که حقیقت این ماجرا ممکن است فراتر از یک رویابینی باشد غمگین شده بود. همان جایی که بود ایستاد و به بالا خیره شد.

رویای نویسنده
"همیشه همه مشکلات یک نویسنده با یک اشتیاق زیاد برای نوشتن، یک الهام و یا آسودگی خاطر حل نمی شود. همیشه طلوع یک احساس شاعرانه در قلب و یا بذر خردی حقیقت جو در ذهن، برای به پایان رساندن یک داستان، یک شعر و یا اثر هنری دیگر کافی نیست."
تمام این جملات را بارها و بارها به اشکال مختلف سر کلاس درس به شاگردانش گفته بود و حالا دوباره با تمام وجودش این حقیقت را حس می کرد.
او نویسنده ی بزرگی بود اما هیچ وقت نتوانسته بود هنگامی که خود را در چنین دردسری می بیند خود را از آن خلاص کند. این اتفاق که نتواند داستانی را که شروع کرده است به پایان برساند، بارها برایش رخ داده بود. حتی پوشه ای جداگانه برای داستان هایی که به پایان نرسانیده بود داشت. پوشه ای سرشارازاحساسات ناب یک نویسنده. پراز داستان هایی با یک دنیا عطش برای به پایان رسیدن. پوشه ی داستان های نا تمام.
پیش رویش متن داستانش قرار داشت. به آخرین جمله ای که نوشته بود خیره شد:"از سیگار خاموش کام می گرفت. آخر به همسرش قول داده بود که دیگر سیگار نکشد."
همان طور که به کاغذ خیره شده بود کف دستش را روی کاغذ گذاشت وبه روی میز فشار داد و انگشتانش را کمی جمع کرد. خواست کاغذ را مچاله کند اما پشیمان شد.

صندلیش را چرخاند به گونه ای که پشتش به میز شد. دو دستش را به پشت سرش برد پاهایش را دراز کرد و به صندلی تکیه داد. در این حالت بدنش کاملا کشیده بود و سرش رو به بالا. صدای موسیقی کلاسیکی که حالا به بخش آرام خود یعنی آداجیو رسیده بود فضای اتاق را پر کرده بود. اتاق گرمای مطبوعی داشت. چشمانش را بست. با خود اندیشید که دیر زمانی است که کتاب نخوانده است. شاید دلیل کم شدن خلاقیتش در نوشتن همین باشد. شاید که دیگر حرف تازه ای نیست. شاید همان هایی را هم که پیش تر در قالب داستان گفته است دیگر خواننده ای ندارند. تصمیم گرفت ذهنش را از این افکار دور کند. ذهنش را آرام کرد. تصویر درختی را بر پرده ی ذهنش دید. یک درخت میان یک دشت پهناور. یک دشت سرسبز. رفته رفته به درخت نزدیک تر شد. زیر درخت خوابیده بود. شاخه های درخت را واضح تر می دید. مهتاب را در آسمان دید و شاخه ها را زیر نور مهتاب دید. شاخه ها در این حالت بسیار زیبا به نظر می آمدند. روی آن ها برگی نمی دید. به ترکیب زیبای نور مهتابی و شاخه های که از پس آن به رنگ سیاه درآمده بودند خیره شد. سیاهی رنگ آن ها جذاب و زیبا بود رگه های سیاه. شاخه ای جلوی چشمانش آمد. نزدیک. نزدیک تر و باز هم نزدیک تر. تا این که سرتاسر پرده ی ذهنش به رنگ سیاه در آمد. در سیاهی غوطه ور شد. عمیق عمیق تر و باز هم عمیق تر.

خط تقریبا افقی از نقطه های نورانی را دید که در دو ردیف با فاصله از هم قرار داشتند. تصویر را به صورت پراکنده می دید. تصویر خیابانی در شب بود که در دوطرف آن چراغ هایی برای روشنایی سطح آن کار گذاشته باشند. او تنها مقطعی از خیابان را می دید.
زاویه ی دیدش گردشی کرد. کنار یکی از چراغ ها چیزی را دید اما نمی توانست آن را درست ببیند. به تصویر مردی میماند. خیلی مشتاق بود که چهره ی او را ببیند. به نظر می آمد که بالا را نگاه می کند.اما ناگهان بی هیچ دلیلی از خواب بیدار شد.

پاهایش را جم کرد و کمرش را از پشتی صندلی جدا کرد و خود را روی صندلی جم و جور کرد. کمی چشمانش را مالید، ساعت را نگاه کرد. یازده ونیم شب.
"خدای من چه خوابی رفتم. چطور ممکنه یک ساعت خوابیده باشم."
به سمت میز چرخید. کاغذ را دید. تازه به خاطرش آمد که می خواسته داستانی بنویسد. خیلی کسل شده بود. اندیشید شاید یک فنجان قهوه یا چای حالش را بهتر کند. اما اول باید کارش را تمام می کرد. کاغذ را برداشت واز روی صندلی بلند شد. احساس سرگیجه ی خفیفی کرد. مکثی کرد چشمانش را چند بار به هم زد. احساس گیجی و منگی می کرد. سرش سنگین شده بود. به سمت قفسه ای که در سمت راستش بود رفت. پوشه ی داستان های ناتمام را از قفسه بیرون کشید وآن را گشود. داستان آخر شماره ی "ده" خورده بود. خودکاری که روی قفسه بود را برداشت و بالای کاغذ نوشت "از سری داستان های ناتمام؛ شماره ی یازده".

Monday, January 15, 2007

آلما دختری که ستاره نشد
آلما پس از مرگ با خود اندیشید که آیا هنوز احساسی باقیمانده است که برای انسان ناشناخته مانده باشد. این آغازی بود برای یک کشف و شهود منحصر به فرد ولی فراموش شدنی. تولدی دوباره!












Sunday, November 19, 2006



قطعه ای که نام آن را آندره گذاشتم




هلنا دیگر حال و حوصله ی باران را نداشت. باز یک روز بارانیه دیگر. بازهم هوای ابری. انگار به تخت دوخته شده بود. با خودش با نا امیدی گفت:
- یعنی میشه امروز دیگه بارون نیاد.
***
در سرش احساس سوزش می کرد. از این حالت خوشش می آمد. این سر درد را دوست داشت. زیاد آزار دهنده نبود. فقط ذهنش را آرام می کرد. باعث می شد سیر افکارش سمت خاصی به خودش بگیرد. دوست داشت دررویای زندگی خوش غرق شود.
نوجوانی!
هیچ وقت روزهایی را که قرار بود با پدر به تئاتر یا اپرا برود فراموش نمی کرد. خیابان های وین! سالن اپرا! بازیگران!
کمی که از شروع اپرا می گذشت محو نمایش می شد. اما نگاه پدر را که زیر چشمی او را تحت نظر می گرفت هیچ وقت فراموش نمی کرد. پدر از شعف سرشار می شد. این احساس برایش غیر قابل توصیف بود.
آندره هم این را می دانست. یک بار وقتی پدر با شور و شوق در آشپزخانه این موضوع را به مادر گفته بود آندره پشت در فال گوش ایستاده بود و صدای پدر را شنیده بود.
پدر مهربان بود. سرشار از عشق و شادی. هیچ گاه لبخندش را از آندره و مادر دریغ نمی کرد.

چشمانش را بسته بود و با آرامش عمیقی به نظاره ی گذشته می پرداخت.
هر از گاهی چند سرفه ی خشک می کرد اما به خودش می گفت:
- فراموشش کن. مبادا که از این حس بیرون بیایی.
و دوباره به همان آرامش باز می گشت. برای این کار از درد خفیف سرش کمک می گرفت. تنها روی درد تمرکز می کرد.
آسمان آبی را پیش رویش دید. آسمانی که آمیخته با حس با شکوه اما حزن انگیز صحنه ی آخر اپرا بود.
مرگ ماریا دختر دهقان. مرگی که حزن ترک یک انسان، یک دلبر و شکوه عشق او را در دل فیلیپ نقاش باقی می گذاشت. و بعد، هم آوازی بازیگران، هارمونی سوپرانو و آلتو و در نهایت موسیقی که شعف زندگی را به آندره بدون هیچ توقعی هدیه می داد.
آندره هیچ گاه در برابر این موهبت و بخشندگی ناسپاس نبود. پدر به او آموخته بود که همیشه قدران هنرمندان باشد. معمولا پس از پایان نمایش چند شاخه گل به هنرمندان هدیه می داد.

احساس می کرد شادمان شده است. دلیلش را می دانست اما توضیح آن برای ذهنش سخت بود. تلاش زیادی کرده بود که ذهنش را عادت دهد که برای هر چیزی علت را جستجو نکند اما موفق نشده بود.
دلش می دانست که شادی تمام ناشدنی از منبعی است که درک آن به واسطه ی درک زیبایی هنر برایش امکان پذیر شده است. می دانست که وقتی به این درک بی واسطه می رسد شادمان است و هنگامی که آن را از دست می دهد غمگین.

جوانی!
تجربه ی شوق وصف ناپذیری برای زندگی کردن. شیطنت و شوخ طبعی که نمی شد برایش پایانی متصور شد. علاقه ی عمیقی که به فلسفه پیدا کرد و از آن موقع به بعد همیشه همراهش ماند. و ادبیات که جایی برای رویا پردازی بود.

بارها شده بود که ساعت ها کتاب شعری را ورق می زد و اشعارش را بلند و گاهی آهنگین می خواند. و یا نمایشنامه ای را در حالی که ایستاده بود می خواند و به جای بازیگران دیالوگ ها را ادا می کرد و نقش آنان را بازی می کرد. گاهی یک حرکت تکبر آمیز با دست، یک تعظیم ویا ادای یک دیالوگ با لبخندی تحسین آمیز.

روزهایی را که عضو یکی از گروه های تئاتر بود به خاطر آورد. از آن جا که با استعداد بود همیشه نقش های مهمی را بازی می کرد. ساعت هایی را که به فکر کردن به نقشش می گذشت به خاطر آورد. شادی که از تمرین نمایش به دلش می نشست جقدر دلنشین بود.
نگاه های شیطنت آمیزی که در روزهای آشنایی بازیگران جدید بین او و دختران جوان رد و بدل می شد را به خاطر آورد. و هلنا که یک شاهکار بود! دختری بسیار با استعداد با چهره ای معمولی اما مهربان که احساس در هستیش موج می زد. هنگامی که به یک کنسرتو یا رسیتال می رفت. وقتی موسیقی تمام وجودش را پر می کرد هلنا را میان نوری دلنشین و گرمابخش می دید با لبخندی بر لب. و آن گاه بود که آندره هم لبخند می زد. بارها شده بود که هنگام اجرای نمایش از احساس عمیقی که هنگام بازی و گفتن دیالوگ رو به روی هلنا به او دست می داد اشک در چشمانش حلقه زده بود. وتنها کف زذن و تشویق تماشاچیان بود که که او را به خود می آورد و در همین موقع بود که پس از پایین رفتن پرده ی قرمز به همراه دیگر بازیگران به آن سوی پرده می رفت و دست در دست هلنا و دیگران با متانت تعظیمی می کرد و دوباره به آن سوی پرده باز می گذشت.
او ذهن یک فیلسوف و احساس یک هنرمند را داشت. بارها می شد که بر روی صندلی راحتیش روبه روی پنجره می نشست و به پرده ی نمایش به احساسی که در پایان نمایش هنگامی که پرده به پایین می آمد می اندیشید. انگار تماشاچیان در سوی دیگر به تماشای برشی کوتاه از زندگی انسان ها آمده بودند و وقتی که بازیگران را خوب تشویق می کردند احساس می کرد که مانند یک موزیسین است که موسیقی دلنشینی را به آنان هدیه داده هر چند ممکن است شاد، غمگین و یا پر رمز و راز بوده باشد اما زیبا و دلنشین بوده است و این احساس همچون صدای فلوتی که به آرامی از نت زیر از میان اصوات دیگر به بالا می آید در جانش پدیدار می شد و وجودش را سرشار از احساس خوشایند رضایت می کرد.
و وقتی که به این طرف پرده می آمد تا از تماشاگران قدردانی کند حسی غم انگیز را تجربه می کرد انگار که دوباره به زندگی باز گشته بود. زندگی که گذر آن را نه در موقع اجرای نمایش بلکه اکنون دوباره دریافته بود و می دانست که وقایع یکی پس از دیگری مانند کف زدن تماشاگران می آمدند و می رفتند و در پایان سکوت که به همه چیز سایه می افکند. برای همین بود که این لحظه را به هیچ وجه دوست نداشت و هر موقع که سیر افکارش به این سو می آمد ناامید و نگران می شد و می خواست هر چه زودتر از آن فرار کند.

***

اتاق پر نور شده بود. سرش را کمی بالا آورد و از لای پرده ها آسمان را نگاه کرد. حالا دیگر هوا کاملا صاف و آفتابی بود. از اینکه نمی خواست باران بیاید خوشحال بود. چرا هیچ وقت هوای ابری را دوست نداشت؟!!! هر وقت باران می آمد دلش می گرفت. احساس خستگی و کوفتگی می کرد.دوست داشت از این حالت بیرون بیاد.
به سرعت از تختش بیرون پرید.
- آندره عزیزم کجایی؟!!!
فورا از اتاقش بیرون آمد و به اتاقی که آن سوی خانه بود رفت. آندره روی صندلی راحتیش جلوی پنجره نشسته بود.
- آه عزیزم باز منو تنها گذاشتی اومدی اینجا نشستی!
از پشت سر او رادر آغوش گرفت و گفت:
- زود باش بگو ببینم به چی فکر می کردی؟ زود باش
آندره با آرامش جواب داد
- به هیچ چیز هلنای عزیزم جالب اینجاست که به هیچ چیز. می دونی توضیحش حتی برای ذهن خودم هم سخته ولی. ولی
- ولی چی عزیزم می دونم نمی تونی توضیح بدی. خوب اصلن فراموشش کن. امروز خیلی کار داریم. تولد پدرته! یادت که نرفته!

خوب امروز هم یک روز دیگر بود. با اتفاق های گوناگون. امروز تولد پدر بود هر سال این موقع خانواده دور هم جمع می شدند و یک جشن کوچولو می گرفتند.

آندره در آستانه ی سی و هشت سالگی هنوز نمی دانست که چرا گاهی اوقات احساس شور و شوقش را به زندگی از دست می دهد. به نظرش می آمد که هیچ کس نمی تواند از تلخی زندگی فرار کند. این طبیعت زندگی ست. اما امیدوار بود.
می دانست بالاخره این معما را حل خواهد کرد.

***
نفسی عمیق کشید به کلید های پیانو خیره شد و با خودش گفت:
- و بالاخره این قطعه هم تمام شد
او اکنون دیگر یک هنرمند تمام عیار بود. یک آهنگساز مشهور اما تنها. هر گاه که قطعه ای می نوشت در احساسی شادمان و پر از شعف غرق بود و این باعث می شد که به رویاگری بپردازد. و اکنون خوشحال بود که پشت پیانویش این قطعه را هم به پایان رسانیده بود.




با رضایتمندی در پیانو را بست. دفتر نت را ورق زد و قطعه را مرور کرد. به صفحه ی اول قطعه رسید. خودکارش از جیبش در آورد و بالای آن نوشت آندره.





Sunday, October 15, 2006

عزیزم حالت خوبه؟!!!

صدای خنده های آقای رئیس دیونش می کرد. مثل این بود که توی مخش یه نفر با تمام وجود جیغ می کشید. شایدم

واقعا اون صدا صدای جیغ زنش بود. حالش اصلا رو به راه نبود. دوباره اون افکار کثیف اومده بودن سراغش چند دقیقه پیش توی دست شویی شرکت گرس کشیده بود. مرتب پلک می زد و سیگار دود می کرد. خوش و بش های آقای رئیس حالشو به هم می زد. ازش متنفر بود.

اونم مثل زنش آدم کثیفی بود. اونا هر دو بهش خیانت کرده بودن. همیشه می دونست که آدم احمقیه ولی حالا فهمیده بود که بدبخت هم هست. چشماش رو که می بست صورت زنش رو می دید. چقدرزیبا بود اما بوی بدی می داد. مثل این که سال ها بود که مرده بود و از اون موقع فقط جسد گندیدشو این بر و اون بر می کشید. بوی جسد گندیده ی زنش خورد زیر دماغش. سرش رو برد طرفه سطل کنار میزش وبالا آورد.

احساس بدی داشت. همین جور که خم شده بود روی زمین نشست وبه پشت دراز کشید وچشماش رو بست.

به نقشش فکر می کرد. اما هر کاری می کرد نمی تونست فکر شو متمرکز کنه. همه چیز آماده بود. هفت تیر توی جیبش بود. یادش نمی اومد که توی جیبه کتش بود یا شلوارش. با دستش جیبای شلوارشو گشت. آ، آره همین جا توی جیبه راستش بود.

"کاش این حروم زاده رو همین الان می کشتم. وای اصلا حالم خوب نیست. چرا چرا خیلی هم خوبه. صبر کن الان ساعت چنده. آه لعنت به این گرس. انگار این دفعه خیلی پرش کردم."

خیلی سعی کرد که چشماشو باز کنه اما نمی تونست. حس می کرد. رفته روی یه سرسره خیلی بلند. و بدون این که خودش بخواد داره ازون میاد پایین. پلکای بستشو به هم فشار داد.

"شاید زیباترین احساس برای من اینه که بدونم که نمی دونم اصلا نیستم. این چرت و پرتا چیه میاد به ذهنم. باید ذهنمو آروم کنم هر جوری که شده. آره می تونم. از پس بدتر از ایناشم هم براومدم. خوب خوب باید به یه چیز فکر کنم. ولی به چی؟ به چی؟ اوم خوب ولی سیب های میوه فروشی خیلی سرخ بود شرکتمون داره پیشرفت می کنه باید براش یه فکری بکنم مادر دیگه پیره یادم باشه قرارداد آفای رضاییرو پیگیری کنم وکالتش رو قبول کنم یا نه کاراشو کردی یا نه. قرارداد؟ قرارداد اجتماعی منتسکیو که دیگه دیوانه کنندست. یعنی یه جورایی بدون اون زندگیم ناقصه باید بیشتر به این قضیه فکر کنم اصلا شاید حرفای راجر غلط باشه. خوب منم اشتباه میکنم ولی غلط کرده مثل یه مگس لهشون می کنم هر دوشونو هر کدوم سه تا تیر. آروم هم زنمو هم این آقای رئیس حروم زاده رو."

منشی برای کاری اومد توی اتاقش. تا اونو پای میز دید شوکه شد. به طرفش خم شدوصداش زد.

صدای منشی مثل صدایی که از ته یه راهرو می یاد توی ذهنش شنیده می شد.

ذهن خستش آروم شده بود. به اندازه ی کافی سلول کشته بود تا به این آرامش برسه.

"-بدون احساس نفرت همه چیز قشنگه. همه چیز خوشگله. اینو می دونم. همه چیز آرومه. هیچ جنجالی نیست. هیچ صدایی نیست. نمی خوام دیگه ادامه بدم. می خوام خوب بمیرم آروم. می خوام گریه کنم.

صدای جیک جیک گنجشکا می یاد."

منشی رئیس رو صدا کرد.

"چی شده خانوم"

دم در اتاق ایستاده بودن. منشی مرتب اشک می ریخت.

-"شوهرم!"

-"عمادی؟ عمادی چی؟ چرا توی اتاقش نیست؟!!!

-"اون توی اتاقشه. افتاده روی زمین

"وای خدای من این جا دیگه کجاست. چقدر آرومه! راحته! صدای آب میاد.ولی چرا چیزی نمی بینم؟!!! چرا فقط میشنوم؟!!!"

-"عمادی! عمادی!"

"صدای آقای رئیس رو می شنوم. چه مرد خوبی. اومده که منو از این وضعیت عالی نجات بده اما رئیس عزیز من می خوام همین جا بمونم من بر نمی گردم. یه فکر خوب به کلم زده می خوای با من بیای؟"

پوزخندی زد.

آقای رئیس رو به منشی کرد و گفت:

-"داره می خنده! شاید صدای مارو می شنوه!!! برو یکم آب بیار بزنم به صورتش"

-"آقای رئیس کاش زنگ بزنیم اورژانس"

-"هر چی من می گم گوش کن برو دیگه"

به طرف صورتش خم شد و صداش زد.

-"عمادی! عمادی!"

بوی ادکلن آقای رئیس رو حس کرد. این بو رو خوب می شناخت. اصلا همه چیز از همین بو شروع شد. روزی که این بو رو روی لباس سارا حس کرد همه چیز خیلی سریع دستگیرش شد. تجربه ی جدیدی بود. تا به حال به این سرعت از کسی متنفر نشده بود. اما اون روز از سارا متنفر شد. تا قبل از این اتفاق حدسایی زده بود. اما با اتفاقای اون روز دیگه مطمئن شد. دقیقا دو سه هفته بعدش بود که اون اتفاق افتاد. از قبل می دونست که کی و کجا قراره همدیگرو ببین. اون روز رو دقیقا یادش بود. روز دوشنبه بیست و سوم مرداد بود. هوا گرم بود. دوشنبه های هر هفته باید به کارخونه سرکشی می کرد. دوشنبه ها مستقیم از خونه می رفت کارخونه. اما بیست و سوم این کار رو نکرد. از خونه زد بیرون و توی ماشینش منتظر سارا شد که از خونه بزنه بیرون. طرفای ساعت ده بود که سارا شیک وپیک اومد بیرون و با ناز و عشوه سوار ماشین آقای رئیس شد.

توی چشاش اشک حلقه زده بود. باورش نمی شد که آدما بتونن تا این اندازه پست باشن. سارا رو خیلی دوست داشت.

تو چشماش می شد به سادگی یه کلمه رو خوند.

"چرا؟!!!"

اون روز خیلی اتفاق ها افتاد. اون روز طعم واقعی و تلخ خیانت رو چشید. اون روز کثیف ترین کاری رو که فکر می کرد یک انسان می تونه بکنه با تمام وجودش درک کرد. اون روز سقوط انسانیت رو درک کرد. اون روز آقای رئیس و منشی خودش رو کشت و خودش رو به پلیس معرفی کرد. پروندش چند ماهی جریان داشت. مثل روز روشن بود که تبرئه نمی شه. اعدامش کردن.

اون وکیل خوبی بود ولی نتونست براش کاری بکنه. هر چی تلاش کرد نتونست اعدامو به حبس ابد تبدیل کنه. از اون ماجرا یک سال و نیمه که می گذره اما هنوز از ذهنش پاک نشده. بعضی زخما شاید هیچ وقت خوب نشه!

آب سرد حالشو جا آورد. به هوش اومد. چشماشو که باز کرد آقای رئیس رو کنار ندا همسرش دید.

ندا با نگرانی پرسید:

-"عزیزم حالت خوبه؟"

Sunday, October 01, 2006






نادیا




نادیا امروز صبح بسیار شاداب بود. ساعت 6 یا 7 بود که از تختش بیرون آمد. هنگام صبحانه درست کردن با سوت ، موسیقی کلاسیکی را که دیشب هنگام خواب گوش داده بود زمزمه می کرد.
نادیا دختری 25 ساله تنها زندگی می کرد. تنهایی را دوست داشت. با سکوتش زندگی می کرد. امروز تعطیل بود. وقت مناسبی برای استراحت.
نادیا شاد بود. اما چرا؟
نادیای زیبا فنجان چایش را به همراه کیک گردویی که از شیرینی فروشی خانم ماریا خریده بود و یادآور کیک های خانگی خانه پدری بود به بالکن برد و روی صندلی راحتی بالکن نشست و خیره به باغ با صفای پیش رویش با سرخوشی چای را نوشید. او همچون انسانی واقعی دم دم از هستیش را به زیباترین و شادترین شکل زندگی می کرد. نادیا چشمانش را بست سرش به سمت بالا خم کرد و اجازه داد که نسیم چهره اش را نوازش کند. لبخندی از سر رضایت به نسیم هدیه داد و با پرندگان هم آواز شد و به خواب رفت.
نادیا برای من تصویری کوتاه از آرامش ، شادی و سرخوشی بود.


نادیا الهامی بود از موتسارت. اور را هنگامی که صدای دلنشین تک نوازی پیانوی موتسارت را گوش می دادم دیدم.