Sunday, October 15, 2006

عزیزم حالت خوبه؟!!!

صدای خنده های آقای رئیس دیونش می کرد. مثل این بود که توی مخش یه نفر با تمام وجود جیغ می کشید. شایدم

واقعا اون صدا صدای جیغ زنش بود. حالش اصلا رو به راه نبود. دوباره اون افکار کثیف اومده بودن سراغش چند دقیقه پیش توی دست شویی شرکت گرس کشیده بود. مرتب پلک می زد و سیگار دود می کرد. خوش و بش های آقای رئیس حالشو به هم می زد. ازش متنفر بود.

اونم مثل زنش آدم کثیفی بود. اونا هر دو بهش خیانت کرده بودن. همیشه می دونست که آدم احمقیه ولی حالا فهمیده بود که بدبخت هم هست. چشماش رو که می بست صورت زنش رو می دید. چقدرزیبا بود اما بوی بدی می داد. مثل این که سال ها بود که مرده بود و از اون موقع فقط جسد گندیدشو این بر و اون بر می کشید. بوی جسد گندیده ی زنش خورد زیر دماغش. سرش رو برد طرفه سطل کنار میزش وبالا آورد.

احساس بدی داشت. همین جور که خم شده بود روی زمین نشست وبه پشت دراز کشید وچشماش رو بست.

به نقشش فکر می کرد. اما هر کاری می کرد نمی تونست فکر شو متمرکز کنه. همه چیز آماده بود. هفت تیر توی جیبش بود. یادش نمی اومد که توی جیبه کتش بود یا شلوارش. با دستش جیبای شلوارشو گشت. آ، آره همین جا توی جیبه راستش بود.

"کاش این حروم زاده رو همین الان می کشتم. وای اصلا حالم خوب نیست. چرا چرا خیلی هم خوبه. صبر کن الان ساعت چنده. آه لعنت به این گرس. انگار این دفعه خیلی پرش کردم."

خیلی سعی کرد که چشماشو باز کنه اما نمی تونست. حس می کرد. رفته روی یه سرسره خیلی بلند. و بدون این که خودش بخواد داره ازون میاد پایین. پلکای بستشو به هم فشار داد.

"شاید زیباترین احساس برای من اینه که بدونم که نمی دونم اصلا نیستم. این چرت و پرتا چیه میاد به ذهنم. باید ذهنمو آروم کنم هر جوری که شده. آره می تونم. از پس بدتر از ایناشم هم براومدم. خوب خوب باید به یه چیز فکر کنم. ولی به چی؟ به چی؟ اوم خوب ولی سیب های میوه فروشی خیلی سرخ بود شرکتمون داره پیشرفت می کنه باید براش یه فکری بکنم مادر دیگه پیره یادم باشه قرارداد آفای رضاییرو پیگیری کنم وکالتش رو قبول کنم یا نه کاراشو کردی یا نه. قرارداد؟ قرارداد اجتماعی منتسکیو که دیگه دیوانه کنندست. یعنی یه جورایی بدون اون زندگیم ناقصه باید بیشتر به این قضیه فکر کنم اصلا شاید حرفای راجر غلط باشه. خوب منم اشتباه میکنم ولی غلط کرده مثل یه مگس لهشون می کنم هر دوشونو هر کدوم سه تا تیر. آروم هم زنمو هم این آقای رئیس حروم زاده رو."

منشی برای کاری اومد توی اتاقش. تا اونو پای میز دید شوکه شد. به طرفش خم شدوصداش زد.

صدای منشی مثل صدایی که از ته یه راهرو می یاد توی ذهنش شنیده می شد.

ذهن خستش آروم شده بود. به اندازه ی کافی سلول کشته بود تا به این آرامش برسه.

"-بدون احساس نفرت همه چیز قشنگه. همه چیز خوشگله. اینو می دونم. همه چیز آرومه. هیچ جنجالی نیست. هیچ صدایی نیست. نمی خوام دیگه ادامه بدم. می خوام خوب بمیرم آروم. می خوام گریه کنم.

صدای جیک جیک گنجشکا می یاد."

منشی رئیس رو صدا کرد.

"چی شده خانوم"

دم در اتاق ایستاده بودن. منشی مرتب اشک می ریخت.

-"شوهرم!"

-"عمادی؟ عمادی چی؟ چرا توی اتاقش نیست؟!!!

-"اون توی اتاقشه. افتاده روی زمین

"وای خدای من این جا دیگه کجاست. چقدر آرومه! راحته! صدای آب میاد.ولی چرا چیزی نمی بینم؟!!! چرا فقط میشنوم؟!!!"

-"عمادی! عمادی!"

"صدای آقای رئیس رو می شنوم. چه مرد خوبی. اومده که منو از این وضعیت عالی نجات بده اما رئیس عزیز من می خوام همین جا بمونم من بر نمی گردم. یه فکر خوب به کلم زده می خوای با من بیای؟"

پوزخندی زد.

آقای رئیس رو به منشی کرد و گفت:

-"داره می خنده! شاید صدای مارو می شنوه!!! برو یکم آب بیار بزنم به صورتش"

-"آقای رئیس کاش زنگ بزنیم اورژانس"

-"هر چی من می گم گوش کن برو دیگه"

به طرف صورتش خم شد و صداش زد.

-"عمادی! عمادی!"

بوی ادکلن آقای رئیس رو حس کرد. این بو رو خوب می شناخت. اصلا همه چیز از همین بو شروع شد. روزی که این بو رو روی لباس سارا حس کرد همه چیز خیلی سریع دستگیرش شد. تجربه ی جدیدی بود. تا به حال به این سرعت از کسی متنفر نشده بود. اما اون روز از سارا متنفر شد. تا قبل از این اتفاق حدسایی زده بود. اما با اتفاقای اون روز دیگه مطمئن شد. دقیقا دو سه هفته بعدش بود که اون اتفاق افتاد. از قبل می دونست که کی و کجا قراره همدیگرو ببین. اون روز رو دقیقا یادش بود. روز دوشنبه بیست و سوم مرداد بود. هوا گرم بود. دوشنبه های هر هفته باید به کارخونه سرکشی می کرد. دوشنبه ها مستقیم از خونه می رفت کارخونه. اما بیست و سوم این کار رو نکرد. از خونه زد بیرون و توی ماشینش منتظر سارا شد که از خونه بزنه بیرون. طرفای ساعت ده بود که سارا شیک وپیک اومد بیرون و با ناز و عشوه سوار ماشین آقای رئیس شد.

توی چشاش اشک حلقه زده بود. باورش نمی شد که آدما بتونن تا این اندازه پست باشن. سارا رو خیلی دوست داشت.

تو چشماش می شد به سادگی یه کلمه رو خوند.

"چرا؟!!!"

اون روز خیلی اتفاق ها افتاد. اون روز طعم واقعی و تلخ خیانت رو چشید. اون روز کثیف ترین کاری رو که فکر می کرد یک انسان می تونه بکنه با تمام وجودش درک کرد. اون روز سقوط انسانیت رو درک کرد. اون روز آقای رئیس و منشی خودش رو کشت و خودش رو به پلیس معرفی کرد. پروندش چند ماهی جریان داشت. مثل روز روشن بود که تبرئه نمی شه. اعدامش کردن.

اون وکیل خوبی بود ولی نتونست براش کاری بکنه. هر چی تلاش کرد نتونست اعدامو به حبس ابد تبدیل کنه. از اون ماجرا یک سال و نیمه که می گذره اما هنوز از ذهنش پاک نشده. بعضی زخما شاید هیچ وقت خوب نشه!

آب سرد حالشو جا آورد. به هوش اومد. چشماشو که باز کرد آقای رئیس رو کنار ندا همسرش دید.

ندا با نگرانی پرسید:

-"عزیزم حالت خوبه؟"

No comments: