نامه ای به امانوولا
روزی روزگاری سیاوش در میان احساساتش قدم می زد. دلتنگ بود و خسته.
غمگین بود. آزرده خاطر. به کوره راهی رسید. تصمیم گرفت از میان آن عبور کند. هنوز چند قدمی به جلو نرفته بود که کاغذی بر روی زمین نظرش را به خود جلب کرد. آن را برداشت. جملاتی روی آن نوشته شده بود. از آن جایی که کاغذ کهنه و کمی هم مچاله بود به سختی می شد آن را خواند. اما به هر زحمتی بود آن را خواند. روی کاغذ نوشته شده بود:
"امانوولای عزیز. عزیزتز از جوانیم.
سال های پیش سال های بیداری بود.
به یاد می آورم زمانی را که عشق تو را به مانند شرابی گوارایک جا سر کشیدم.
مست شدم. سرخوش شدم.
امانوولای عزیز. تو رفتی. عشق تو ماند.
سال ها ست که دیگر در جام من شرابی ریخته نشده.
اما هیچ گاه حسرت یک جرعه ی دیگر را نداشته ام.
شاید با مرگ من عشق ما هم به پایان رسد اما بدون شک خاطره ی این اتفاق با شکوه برای همیشه در جانمان می ماند.
امانوئلای عزیز دوستت دارم"
روزی روزگاری سیاوش در میان احساساتش قدم می زد. دلتنگ بود و خسته.
غمگین بود. آزرده خاطر. به کوره راهی رسید. تصمیم گرفت از میان آن عبور کند. هنوز چند قدمی به جلو نرفته بود که کاغذی بر روی زمین نظرش را به خود جلب کرد. آن را برداشت. جملاتی روی آن نوشته شده بود. از آن جایی که کاغذ کهنه و کمی هم مچاله بود به سختی می شد آن را خواند. اما به هر زحمتی بود آن را خواند. روی کاغذ نوشته شده بود:
"امانوولای عزیز. عزیزتز از جوانیم.
سال های پیش سال های بیداری بود.
به یاد می آورم زمانی را که عشق تو را به مانند شرابی گوارایک جا سر کشیدم.
مست شدم. سرخوش شدم.
امانوولای عزیز. تو رفتی. عشق تو ماند.
سال ها ست که دیگر در جام من شرابی ریخته نشده.
اما هیچ گاه حسرت یک جرعه ی دیگر را نداشته ام.
شاید با مرگ من عشق ما هم به پایان رسد اما بدون شک خاطره ی این اتفاق با شکوه برای همیشه در جانمان می ماند.
امانوئلای عزیز دوستت دارم"