Saturday, May 12, 2007

از سری داستان های ناتمام؛ شماره ی یازده


ساعت نه یا ده شب بود. خیلی خسته بود. تازه از سر کار دومش خلاص شده بود. زمستان بود و هوا بسیار سرد. دستانش را در جیب پالتویش کرد یقه هایش را بالا کشید و پیاده به راه افتاد. خیابان "گل ها" در این ساعت خلوت بود و به سختی می شد از جلوی دفتر کار ماشین گرفت به همین دلیل باید برای رسیدن به خیابان اصلی ده دقیقه ای پیاده روی می کرد.
ظاهرا بعدازظهر باران باریده بود. زمین خیس بود. یادش افتاد که هنوز دو سه نخی از سیگارهای کاپیتان بلکی که جمعه شب خریده بود باقی مانده. جیب کتش را گشت. درست همان جایی که باید باشد. سیگار را میان انگشتانش گرفت و بعد لای لبانش گذاشت اما آن را روشن نکرد. از سیگار خاموش کام می گرفت. آخر به همسرش قول داده بود که دیگر سیگار نکشد.

دلهره
به خیابان اصلی نزدیک می شد. احساس دلهره داشت. با هر قدمی که به جلو برمی داشت این احساس شدت بیشتری می گرفت. یک نوع حس ناامنی. سرش را برگرداند و پشت سرش را نگاه کرد. خبری نبود. اما احساس دلهره لحظه به لحظه بیشتر می شد. تلفن همراهش را از جیبش در آورد و شماره ی خانه را گرفت. با همسرش صحبت کرد مطمئن شد که همه چیز رو به راه است. اما هنوز دلهره داشت. به راهش ادامه داد. کمی جلوتر متوجه چیزی شد. تصویر پیش رویش جایی که خیابان اصلی را می دید تغییر کرده بود. غیر عادی می نمود انگار که کمی جمع شده باشد. متوجه شد که هیچ خودرویی هم از خیابان اصلی عبور نمی کند. نمی دانست چه اتفاقی در حال رخ دادن است اما مطمئن بود که اتفاقی در شرف وقوع است. نمی توانست منظم نفس بکشد. بخار نفس هایش را که از سرما پدیدار می شد از گوشه ی چشمانش می دید. مرتب این سو و آن سو را می پایید. شدیدا نگران بود نمی دانست چرا، اما نگران بود. می ترسید.

ترس از در جا زدن
از زمانی که از دفتر کار بیرون آمده بود بیست دقیقه ای می گذشت. اما هنوز به خیابان اصلی نرسیده بود. در تمام این بیست دفیفه فقط به نظرش رسیده بود که به جلو می رود اما انگار از نیمه های خیابان با هر قدم به جلو، خیابان اصلی یک قدم به عقب رفته بود. ترس همه ی وجودش را فرا گرفت. پاهایش سست شد. ایستاد. با وجود هوای سرد آن شب، عرق کرده بود و دیگر بخاری از دهنش خارج نمی شد.
فکری به ذهنش رسید. بی درنگ شروع به دویدن کرد. با تمام توان می دوید. خیلی عجیب بود با وجود این که به جلو می رفت اما به خیابان نزدیک نمی شد. به خانه ها و مغازه های تعطیل اطرافش نگاه کرد. متوجه شد که آن ها بعد از طی مسافتی دوباره تکرار می شوند. به محض این که این حقیقت را دریافت از حرکت باز ایستاد. بهت زده و هراسناک بود. نفس نفس می زد. تلفن همراهش را از جیبش در آورد و دوباره به خانه زنگ زد.
همه چیز کاملا طبیعی بود. همسرش تماس قبلی او را به خاطر داشت. داستان را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش همه چیز را باور کرد. پس از آن به او پیشنهاد داد که خونسرد باشد و زنگ در یکی از خانه ها را بزند و از ساکنین کمک بخواهد. اما او اصرار داشت که همسرش به کمکش بیاید. اما این کار امکان پذیر نبود چون بچه ها در خانه تنها می ماندند هوای بیرون هم که خیلی سرد بود. بنابراین تصمیم گرفت که به پیشنهاد همسرش عمل کند.

کشف حقیقت
به سمت یکی ازخانه ها رفت. سرش را پایین انداخت. می اندیشید که به صاحب خانه چه بگوید؟!!!
"اگر ماجرا رو براش تعریف کنم حتما گمان می کنه که دیوانه شدم."
نمی دانست چه باید بکند. گیج شده بود. دوباره نگاهی به خیابان اصلی کرد. چیزی را که می دید باور نمی کرد. خیابان اصلی در حالتی نود درجه نسبت به افق قرار گرفته بود. تمام عرض خیابان را می دید. اما خیابان همچون ورقه ی کاغذ شده بود. کاغذی که صاف صاف نباشد. کاغذی که در گوشه ی سمت راستش یک تا خوردگی جزیی داشت. به خودش گفت:
"مگر یک چنین چیزی ممکن است."
به آسمان نگاه کرد. آسمان تاریک بود. ابری نبود اما ستاره ای هم نبود. از ماه هم خبری نبود. پشت سرش را نگاه کرد.
انتهای خیابان "گل ها" پیدا نبود. حتی یک نفر هم از خیابان عبور نمی کرد.
دوباره به سمت خانه برگشت. با خودش کلنجار می رفت. از شدت تعجب خنده اش گرفته بود. زنگ در خانه را فشار داد. این یکی دیگر باورکردنی نبود. با فشار زنگ صدای جمع شدن کاغذ آمد. انگار که زنگ کاغذی باشد.
به دور و برش نگاهی انداخت به نظرش رسید که تمام چیزهای اطرافش کیفیت اصلی شان را از دست داده اند. گویی جنس همه چیز کاغذی شده بود. این را در نگاه اول نمی شد فهمید. اما او این را حس می کرد. گویی
پس از فشار دادن زنگ به این ادراک رسیده بود.
چشمانش برقی زد. مثل اینکه متوجه نکته ای شده باشد.
"یعنی، یعنی من در یک جهان کاغذی هستم."
انگار که از کشف این حقیقت خوشحال بود.
"جهانی کاغذی!!! یعنی چطور ممکنه؟!!! چه خوب! حالا یادم اومد. دوباره توی رویا هستم."
از اینکه این حقیقت را دریافته بود شادمان بود. بارها در رویا به این آگاهی که مشغول رویابینی است رسیده بود. در همان لحظه وجودش سرشار از شادی می شد. فرصتی برای ارضای حس ماجراجویی که همیشه همراهش بود. بعد از آن در رویایش به کشف و شهود می پرداخت و پس از بیداری بسیار آرام و پر انرژی بود. از این کار لذت می برد. تصمیم گرفته بود این موضوع را به مانند یک راز برای همیشه پیش خودش نگه دارد. این راز را به همسرش هم نگفته بود.

حقیقت؟
"حالا وقت ماجراجوییه. خوب از کجا باید شروع کنم. اووم بزار یکم فکر کنم. پرواز. می خوام پرواز کنم."
همیشه اولین کاری که می کرد پرواز بود. حس خوب سبکی و معلق بودن در فضا! دیدن همه چیز در ارتفاع. حکمت ها ی بسباری از پرواز آموخته بود. این که با پرواز آگاه تر می شد. این که چیزها آن قدرها هم بزرگ نیست وشاید آن قدرها هم دور نباشد و تنها کافی است در ارتفاع باشی تا بتوانی بدانی اطرافت چه خبر است.
به سمت بالا پرید. انتظار داشت که با این کار در هوا معلق بماند. اما دوباره به سمت پایین کشیده شد. سنگین تر از آنچه گمان می کرد بود. تعجب کرد. دوباره امتحان کرد. اما این بار با برخورد پاهایش به زمین باز صدای جمع شدن کاغذ آمد. زمین زیر پایش کمی مچاله شد. با خود اندیشید که این دیگر چه رویایی می تواند باشد.
جهان کاغذی. جهانی یکپارچه و قابل مچاله شدن اما به ظاهر گسسته و منسجم. لبخندی روی لبانش نقش بست. به سمت یکی از تیرهای چراغ برق خیابان "گل ها" که در سمت راستش واقع شده بود حرکت کرد.
با این کار قصد داشت موقعیتش را با حرکت بهتر درک کند. احساس کرد که زمین زیر پایش نازک و مقاومتش کم تر شده است. هوایی اطرافش حس نمی کرد. انگار نفس هم نمی کشید. چشمانش بیش از اندازه باز بود پلک هم نمی زد. رفته رفته سرش سنگین شد. احساس می کرد نمی تواند فضای اطرافش را کاملا درک کند. رفته رفته بهتر درک می کرد چه تغییری کرده است. به سرعت تغییر حالت داده بود. کسل شده بود. انگار که تازه از خوابی عمیق بیدار شده باشد. انگار که ساعت ده و نیم بعد از ظهر خوابیده باشد و یک ساعت بعد یعنی ساعت یازده و نیم بی هیچ دلیلی از خواب بیدار شده باشد.
به تیر چراغ برق رسید اما تیر چراغ برق سمت چپ خیابان بود و او نیز به سمت چپ آمده بود. جالب بود اما با حالی که داشت حتی نمی توانست تعجب کند. توهم، رویا یا واقعیت. حقیقت. از این که به این نتیجه رسیده بود که حقیقت این ماجرا ممکن است فراتر از یک رویابینی باشد غمگین شده بود. همان جایی که بود ایستاد و به بالا خیره شد.

رویای نویسنده
"همیشه همه مشکلات یک نویسنده با یک اشتیاق زیاد برای نوشتن، یک الهام و یا آسودگی خاطر حل نمی شود. همیشه طلوع یک احساس شاعرانه در قلب و یا بذر خردی حقیقت جو در ذهن، برای به پایان رساندن یک داستان، یک شعر و یا اثر هنری دیگر کافی نیست."
تمام این جملات را بارها و بارها به اشکال مختلف سر کلاس درس به شاگردانش گفته بود و حالا دوباره با تمام وجودش این حقیقت را حس می کرد.
او نویسنده ی بزرگی بود اما هیچ وقت نتوانسته بود هنگامی که خود را در چنین دردسری می بیند خود را از آن خلاص کند. این اتفاق که نتواند داستانی را که شروع کرده است به پایان برساند، بارها برایش رخ داده بود. حتی پوشه ای جداگانه برای داستان هایی که به پایان نرسانیده بود داشت. پوشه ای سرشارازاحساسات ناب یک نویسنده. پراز داستان هایی با یک دنیا عطش برای به پایان رسیدن. پوشه ی داستان های نا تمام.
پیش رویش متن داستانش قرار داشت. به آخرین جمله ای که نوشته بود خیره شد:"از سیگار خاموش کام می گرفت. آخر به همسرش قول داده بود که دیگر سیگار نکشد."
همان طور که به کاغذ خیره شده بود کف دستش را روی کاغذ گذاشت وبه روی میز فشار داد و انگشتانش را کمی جمع کرد. خواست کاغذ را مچاله کند اما پشیمان شد.

صندلیش را چرخاند به گونه ای که پشتش به میز شد. دو دستش را به پشت سرش برد پاهایش را دراز کرد و به صندلی تکیه داد. در این حالت بدنش کاملا کشیده بود و سرش رو به بالا. صدای موسیقی کلاسیکی که حالا به بخش آرام خود یعنی آداجیو رسیده بود فضای اتاق را پر کرده بود. اتاق گرمای مطبوعی داشت. چشمانش را بست. با خود اندیشید که دیر زمانی است که کتاب نخوانده است. شاید دلیل کم شدن خلاقیتش در نوشتن همین باشد. شاید که دیگر حرف تازه ای نیست. شاید همان هایی را هم که پیش تر در قالب داستان گفته است دیگر خواننده ای ندارند. تصمیم گرفت ذهنش را از این افکار دور کند. ذهنش را آرام کرد. تصویر درختی را بر پرده ی ذهنش دید. یک درخت میان یک دشت پهناور. یک دشت سرسبز. رفته رفته به درخت نزدیک تر شد. زیر درخت خوابیده بود. شاخه های درخت را واضح تر می دید. مهتاب را در آسمان دید و شاخه ها را زیر نور مهتاب دید. شاخه ها در این حالت بسیار زیبا به نظر می آمدند. روی آن ها برگی نمی دید. به ترکیب زیبای نور مهتابی و شاخه های که از پس آن به رنگ سیاه درآمده بودند خیره شد. سیاهی رنگ آن ها جذاب و زیبا بود رگه های سیاه. شاخه ای جلوی چشمانش آمد. نزدیک. نزدیک تر و باز هم نزدیک تر. تا این که سرتاسر پرده ی ذهنش به رنگ سیاه در آمد. در سیاهی غوطه ور شد. عمیق عمیق تر و باز هم عمیق تر.

خط تقریبا افقی از نقطه های نورانی را دید که در دو ردیف با فاصله از هم قرار داشتند. تصویر را به صورت پراکنده می دید. تصویر خیابانی در شب بود که در دوطرف آن چراغ هایی برای روشنایی سطح آن کار گذاشته باشند. او تنها مقطعی از خیابان را می دید.
زاویه ی دیدش گردشی کرد. کنار یکی از چراغ ها چیزی را دید اما نمی توانست آن را درست ببیند. به تصویر مردی میماند. خیلی مشتاق بود که چهره ی او را ببیند. به نظر می آمد که بالا را نگاه می کند.اما ناگهان بی هیچ دلیلی از خواب بیدار شد.

پاهایش را جم کرد و کمرش را از پشتی صندلی جدا کرد و خود را روی صندلی جم و جور کرد. کمی چشمانش را مالید، ساعت را نگاه کرد. یازده ونیم شب.
"خدای من چه خوابی رفتم. چطور ممکنه یک ساعت خوابیده باشم."
به سمت میز چرخید. کاغذ را دید. تازه به خاطرش آمد که می خواسته داستانی بنویسد. خیلی کسل شده بود. اندیشید شاید یک فنجان قهوه یا چای حالش را بهتر کند. اما اول باید کارش را تمام می کرد. کاغذ را برداشت واز روی صندلی بلند شد. احساس سرگیجه ی خفیفی کرد. مکثی کرد چشمانش را چند بار به هم زد. احساس گیجی و منگی می کرد. سرش سنگین شده بود. به سمت قفسه ای که در سمت راستش بود رفت. پوشه ی داستان های ناتمام را از قفسه بیرون کشید وآن را گشود. داستان آخر شماره ی "ده" خورده بود. خودکاری که روی قفسه بود را برداشت و بالای کاغذ نوشت "از سری داستان های ناتمام؛ شماره ی یازده".

1 comment:

Anonymous said...

متنت به دلم نشست نميدانم چرا اما نشست.
شايد به دليل نوآوريت يا شايد به دليل اشتراکات فکري من و تو