Sunday, November 19, 2006



قطعه ای که نام آن را آندره گذاشتم




هلنا دیگر حال و حوصله ی باران را نداشت. باز یک روز بارانیه دیگر. بازهم هوای ابری. انگار به تخت دوخته شده بود. با خودش با نا امیدی گفت:
- یعنی میشه امروز دیگه بارون نیاد.
***
در سرش احساس سوزش می کرد. از این حالت خوشش می آمد. این سر درد را دوست داشت. زیاد آزار دهنده نبود. فقط ذهنش را آرام می کرد. باعث می شد سیر افکارش سمت خاصی به خودش بگیرد. دوست داشت دررویای زندگی خوش غرق شود.
نوجوانی!
هیچ وقت روزهایی را که قرار بود با پدر به تئاتر یا اپرا برود فراموش نمی کرد. خیابان های وین! سالن اپرا! بازیگران!
کمی که از شروع اپرا می گذشت محو نمایش می شد. اما نگاه پدر را که زیر چشمی او را تحت نظر می گرفت هیچ وقت فراموش نمی کرد. پدر از شعف سرشار می شد. این احساس برایش غیر قابل توصیف بود.
آندره هم این را می دانست. یک بار وقتی پدر با شور و شوق در آشپزخانه این موضوع را به مادر گفته بود آندره پشت در فال گوش ایستاده بود و صدای پدر را شنیده بود.
پدر مهربان بود. سرشار از عشق و شادی. هیچ گاه لبخندش را از آندره و مادر دریغ نمی کرد.

چشمانش را بسته بود و با آرامش عمیقی به نظاره ی گذشته می پرداخت.
هر از گاهی چند سرفه ی خشک می کرد اما به خودش می گفت:
- فراموشش کن. مبادا که از این حس بیرون بیایی.
و دوباره به همان آرامش باز می گشت. برای این کار از درد خفیف سرش کمک می گرفت. تنها روی درد تمرکز می کرد.
آسمان آبی را پیش رویش دید. آسمانی که آمیخته با حس با شکوه اما حزن انگیز صحنه ی آخر اپرا بود.
مرگ ماریا دختر دهقان. مرگی که حزن ترک یک انسان، یک دلبر و شکوه عشق او را در دل فیلیپ نقاش باقی می گذاشت. و بعد، هم آوازی بازیگران، هارمونی سوپرانو و آلتو و در نهایت موسیقی که شعف زندگی را به آندره بدون هیچ توقعی هدیه می داد.
آندره هیچ گاه در برابر این موهبت و بخشندگی ناسپاس نبود. پدر به او آموخته بود که همیشه قدران هنرمندان باشد. معمولا پس از پایان نمایش چند شاخه گل به هنرمندان هدیه می داد.

احساس می کرد شادمان شده است. دلیلش را می دانست اما توضیح آن برای ذهنش سخت بود. تلاش زیادی کرده بود که ذهنش را عادت دهد که برای هر چیزی علت را جستجو نکند اما موفق نشده بود.
دلش می دانست که شادی تمام ناشدنی از منبعی است که درک آن به واسطه ی درک زیبایی هنر برایش امکان پذیر شده است. می دانست که وقتی به این درک بی واسطه می رسد شادمان است و هنگامی که آن را از دست می دهد غمگین.

جوانی!
تجربه ی شوق وصف ناپذیری برای زندگی کردن. شیطنت و شوخ طبعی که نمی شد برایش پایانی متصور شد. علاقه ی عمیقی که به فلسفه پیدا کرد و از آن موقع به بعد همیشه همراهش ماند. و ادبیات که جایی برای رویا پردازی بود.

بارها شده بود که ساعت ها کتاب شعری را ورق می زد و اشعارش را بلند و گاهی آهنگین می خواند. و یا نمایشنامه ای را در حالی که ایستاده بود می خواند و به جای بازیگران دیالوگ ها را ادا می کرد و نقش آنان را بازی می کرد. گاهی یک حرکت تکبر آمیز با دست، یک تعظیم ویا ادای یک دیالوگ با لبخندی تحسین آمیز.

روزهایی را که عضو یکی از گروه های تئاتر بود به خاطر آورد. از آن جا که با استعداد بود همیشه نقش های مهمی را بازی می کرد. ساعت هایی را که به فکر کردن به نقشش می گذشت به خاطر آورد. شادی که از تمرین نمایش به دلش می نشست جقدر دلنشین بود.
نگاه های شیطنت آمیزی که در روزهای آشنایی بازیگران جدید بین او و دختران جوان رد و بدل می شد را به خاطر آورد. و هلنا که یک شاهکار بود! دختری بسیار با استعداد با چهره ای معمولی اما مهربان که احساس در هستیش موج می زد. هنگامی که به یک کنسرتو یا رسیتال می رفت. وقتی موسیقی تمام وجودش را پر می کرد هلنا را میان نوری دلنشین و گرمابخش می دید با لبخندی بر لب. و آن گاه بود که آندره هم لبخند می زد. بارها شده بود که هنگام اجرای نمایش از احساس عمیقی که هنگام بازی و گفتن دیالوگ رو به روی هلنا به او دست می داد اشک در چشمانش حلقه زده بود. وتنها کف زذن و تشویق تماشاچیان بود که که او را به خود می آورد و در همین موقع بود که پس از پایین رفتن پرده ی قرمز به همراه دیگر بازیگران به آن سوی پرده می رفت و دست در دست هلنا و دیگران با متانت تعظیمی می کرد و دوباره به آن سوی پرده باز می گذشت.
او ذهن یک فیلسوف و احساس یک هنرمند را داشت. بارها می شد که بر روی صندلی راحتیش روبه روی پنجره می نشست و به پرده ی نمایش به احساسی که در پایان نمایش هنگامی که پرده به پایین می آمد می اندیشید. انگار تماشاچیان در سوی دیگر به تماشای برشی کوتاه از زندگی انسان ها آمده بودند و وقتی که بازیگران را خوب تشویق می کردند احساس می کرد که مانند یک موزیسین است که موسیقی دلنشینی را به آنان هدیه داده هر چند ممکن است شاد، غمگین و یا پر رمز و راز بوده باشد اما زیبا و دلنشین بوده است و این احساس همچون صدای فلوتی که به آرامی از نت زیر از میان اصوات دیگر به بالا می آید در جانش پدیدار می شد و وجودش را سرشار از احساس خوشایند رضایت می کرد.
و وقتی که به این طرف پرده می آمد تا از تماشاگران قدردانی کند حسی غم انگیز را تجربه می کرد انگار که دوباره به زندگی باز گشته بود. زندگی که گذر آن را نه در موقع اجرای نمایش بلکه اکنون دوباره دریافته بود و می دانست که وقایع یکی پس از دیگری مانند کف زدن تماشاگران می آمدند و می رفتند و در پایان سکوت که به همه چیز سایه می افکند. برای همین بود که این لحظه را به هیچ وجه دوست نداشت و هر موقع که سیر افکارش به این سو می آمد ناامید و نگران می شد و می خواست هر چه زودتر از آن فرار کند.

***

اتاق پر نور شده بود. سرش را کمی بالا آورد و از لای پرده ها آسمان را نگاه کرد. حالا دیگر هوا کاملا صاف و آفتابی بود. از اینکه نمی خواست باران بیاید خوشحال بود. چرا هیچ وقت هوای ابری را دوست نداشت؟!!! هر وقت باران می آمد دلش می گرفت. احساس خستگی و کوفتگی می کرد.دوست داشت از این حالت بیرون بیاد.
به سرعت از تختش بیرون پرید.
- آندره عزیزم کجایی؟!!!
فورا از اتاقش بیرون آمد و به اتاقی که آن سوی خانه بود رفت. آندره روی صندلی راحتیش جلوی پنجره نشسته بود.
- آه عزیزم باز منو تنها گذاشتی اومدی اینجا نشستی!
از پشت سر او رادر آغوش گرفت و گفت:
- زود باش بگو ببینم به چی فکر می کردی؟ زود باش
آندره با آرامش جواب داد
- به هیچ چیز هلنای عزیزم جالب اینجاست که به هیچ چیز. می دونی توضیحش حتی برای ذهن خودم هم سخته ولی. ولی
- ولی چی عزیزم می دونم نمی تونی توضیح بدی. خوب اصلن فراموشش کن. امروز خیلی کار داریم. تولد پدرته! یادت که نرفته!

خوب امروز هم یک روز دیگر بود. با اتفاق های گوناگون. امروز تولد پدر بود هر سال این موقع خانواده دور هم جمع می شدند و یک جشن کوچولو می گرفتند.

آندره در آستانه ی سی و هشت سالگی هنوز نمی دانست که چرا گاهی اوقات احساس شور و شوقش را به زندگی از دست می دهد. به نظرش می آمد که هیچ کس نمی تواند از تلخی زندگی فرار کند. این طبیعت زندگی ست. اما امیدوار بود.
می دانست بالاخره این معما را حل خواهد کرد.

***
نفسی عمیق کشید به کلید های پیانو خیره شد و با خودش گفت:
- و بالاخره این قطعه هم تمام شد
او اکنون دیگر یک هنرمند تمام عیار بود. یک آهنگساز مشهور اما تنها. هر گاه که قطعه ای می نوشت در احساسی شادمان و پر از شعف غرق بود و این باعث می شد که به رویاگری بپردازد. و اکنون خوشحال بود که پشت پیانویش این قطعه را هم به پایان رسانیده بود.




با رضایتمندی در پیانو را بست. دفتر نت را ورق زد و قطعه را مرور کرد. به صفحه ی اول قطعه رسید. خودکارش از جیبش در آورد و بالای آن نوشت آندره.





Sunday, October 15, 2006

عزیزم حالت خوبه؟!!!

صدای خنده های آقای رئیس دیونش می کرد. مثل این بود که توی مخش یه نفر با تمام وجود جیغ می کشید. شایدم

واقعا اون صدا صدای جیغ زنش بود. حالش اصلا رو به راه نبود. دوباره اون افکار کثیف اومده بودن سراغش چند دقیقه پیش توی دست شویی شرکت گرس کشیده بود. مرتب پلک می زد و سیگار دود می کرد. خوش و بش های آقای رئیس حالشو به هم می زد. ازش متنفر بود.

اونم مثل زنش آدم کثیفی بود. اونا هر دو بهش خیانت کرده بودن. همیشه می دونست که آدم احمقیه ولی حالا فهمیده بود که بدبخت هم هست. چشماش رو که می بست صورت زنش رو می دید. چقدرزیبا بود اما بوی بدی می داد. مثل این که سال ها بود که مرده بود و از اون موقع فقط جسد گندیدشو این بر و اون بر می کشید. بوی جسد گندیده ی زنش خورد زیر دماغش. سرش رو برد طرفه سطل کنار میزش وبالا آورد.

احساس بدی داشت. همین جور که خم شده بود روی زمین نشست وبه پشت دراز کشید وچشماش رو بست.

به نقشش فکر می کرد. اما هر کاری می کرد نمی تونست فکر شو متمرکز کنه. همه چیز آماده بود. هفت تیر توی جیبش بود. یادش نمی اومد که توی جیبه کتش بود یا شلوارش. با دستش جیبای شلوارشو گشت. آ، آره همین جا توی جیبه راستش بود.

"کاش این حروم زاده رو همین الان می کشتم. وای اصلا حالم خوب نیست. چرا چرا خیلی هم خوبه. صبر کن الان ساعت چنده. آه لعنت به این گرس. انگار این دفعه خیلی پرش کردم."

خیلی سعی کرد که چشماشو باز کنه اما نمی تونست. حس می کرد. رفته روی یه سرسره خیلی بلند. و بدون این که خودش بخواد داره ازون میاد پایین. پلکای بستشو به هم فشار داد.

"شاید زیباترین احساس برای من اینه که بدونم که نمی دونم اصلا نیستم. این چرت و پرتا چیه میاد به ذهنم. باید ذهنمو آروم کنم هر جوری که شده. آره می تونم. از پس بدتر از ایناشم هم براومدم. خوب خوب باید به یه چیز فکر کنم. ولی به چی؟ به چی؟ اوم خوب ولی سیب های میوه فروشی خیلی سرخ بود شرکتمون داره پیشرفت می کنه باید براش یه فکری بکنم مادر دیگه پیره یادم باشه قرارداد آفای رضاییرو پیگیری کنم وکالتش رو قبول کنم یا نه کاراشو کردی یا نه. قرارداد؟ قرارداد اجتماعی منتسکیو که دیگه دیوانه کنندست. یعنی یه جورایی بدون اون زندگیم ناقصه باید بیشتر به این قضیه فکر کنم اصلا شاید حرفای راجر غلط باشه. خوب منم اشتباه میکنم ولی غلط کرده مثل یه مگس لهشون می کنم هر دوشونو هر کدوم سه تا تیر. آروم هم زنمو هم این آقای رئیس حروم زاده رو."

منشی برای کاری اومد توی اتاقش. تا اونو پای میز دید شوکه شد. به طرفش خم شدوصداش زد.

صدای منشی مثل صدایی که از ته یه راهرو می یاد توی ذهنش شنیده می شد.

ذهن خستش آروم شده بود. به اندازه ی کافی سلول کشته بود تا به این آرامش برسه.

"-بدون احساس نفرت همه چیز قشنگه. همه چیز خوشگله. اینو می دونم. همه چیز آرومه. هیچ جنجالی نیست. هیچ صدایی نیست. نمی خوام دیگه ادامه بدم. می خوام خوب بمیرم آروم. می خوام گریه کنم.

صدای جیک جیک گنجشکا می یاد."

منشی رئیس رو صدا کرد.

"چی شده خانوم"

دم در اتاق ایستاده بودن. منشی مرتب اشک می ریخت.

-"شوهرم!"

-"عمادی؟ عمادی چی؟ چرا توی اتاقش نیست؟!!!

-"اون توی اتاقشه. افتاده روی زمین

"وای خدای من این جا دیگه کجاست. چقدر آرومه! راحته! صدای آب میاد.ولی چرا چیزی نمی بینم؟!!! چرا فقط میشنوم؟!!!"

-"عمادی! عمادی!"

"صدای آقای رئیس رو می شنوم. چه مرد خوبی. اومده که منو از این وضعیت عالی نجات بده اما رئیس عزیز من می خوام همین جا بمونم من بر نمی گردم. یه فکر خوب به کلم زده می خوای با من بیای؟"

پوزخندی زد.

آقای رئیس رو به منشی کرد و گفت:

-"داره می خنده! شاید صدای مارو می شنوه!!! برو یکم آب بیار بزنم به صورتش"

-"آقای رئیس کاش زنگ بزنیم اورژانس"

-"هر چی من می گم گوش کن برو دیگه"

به طرف صورتش خم شد و صداش زد.

-"عمادی! عمادی!"

بوی ادکلن آقای رئیس رو حس کرد. این بو رو خوب می شناخت. اصلا همه چیز از همین بو شروع شد. روزی که این بو رو روی لباس سارا حس کرد همه چیز خیلی سریع دستگیرش شد. تجربه ی جدیدی بود. تا به حال به این سرعت از کسی متنفر نشده بود. اما اون روز از سارا متنفر شد. تا قبل از این اتفاق حدسایی زده بود. اما با اتفاقای اون روز دیگه مطمئن شد. دقیقا دو سه هفته بعدش بود که اون اتفاق افتاد. از قبل می دونست که کی و کجا قراره همدیگرو ببین. اون روز رو دقیقا یادش بود. روز دوشنبه بیست و سوم مرداد بود. هوا گرم بود. دوشنبه های هر هفته باید به کارخونه سرکشی می کرد. دوشنبه ها مستقیم از خونه می رفت کارخونه. اما بیست و سوم این کار رو نکرد. از خونه زد بیرون و توی ماشینش منتظر سارا شد که از خونه بزنه بیرون. طرفای ساعت ده بود که سارا شیک وپیک اومد بیرون و با ناز و عشوه سوار ماشین آقای رئیس شد.

توی چشاش اشک حلقه زده بود. باورش نمی شد که آدما بتونن تا این اندازه پست باشن. سارا رو خیلی دوست داشت.

تو چشماش می شد به سادگی یه کلمه رو خوند.

"چرا؟!!!"

اون روز خیلی اتفاق ها افتاد. اون روز طعم واقعی و تلخ خیانت رو چشید. اون روز کثیف ترین کاری رو که فکر می کرد یک انسان می تونه بکنه با تمام وجودش درک کرد. اون روز سقوط انسانیت رو درک کرد. اون روز آقای رئیس و منشی خودش رو کشت و خودش رو به پلیس معرفی کرد. پروندش چند ماهی جریان داشت. مثل روز روشن بود که تبرئه نمی شه. اعدامش کردن.

اون وکیل خوبی بود ولی نتونست براش کاری بکنه. هر چی تلاش کرد نتونست اعدامو به حبس ابد تبدیل کنه. از اون ماجرا یک سال و نیمه که می گذره اما هنوز از ذهنش پاک نشده. بعضی زخما شاید هیچ وقت خوب نشه!

آب سرد حالشو جا آورد. به هوش اومد. چشماشو که باز کرد آقای رئیس رو کنار ندا همسرش دید.

ندا با نگرانی پرسید:

-"عزیزم حالت خوبه؟"

Sunday, October 01, 2006






نادیا




نادیا امروز صبح بسیار شاداب بود. ساعت 6 یا 7 بود که از تختش بیرون آمد. هنگام صبحانه درست کردن با سوت ، موسیقی کلاسیکی را که دیشب هنگام خواب گوش داده بود زمزمه می کرد.
نادیا دختری 25 ساله تنها زندگی می کرد. تنهایی را دوست داشت. با سکوتش زندگی می کرد. امروز تعطیل بود. وقت مناسبی برای استراحت.
نادیا شاد بود. اما چرا؟
نادیای زیبا فنجان چایش را به همراه کیک گردویی که از شیرینی فروشی خانم ماریا خریده بود و یادآور کیک های خانگی خانه پدری بود به بالکن برد و روی صندلی راحتی بالکن نشست و خیره به باغ با صفای پیش رویش با سرخوشی چای را نوشید. او همچون انسانی واقعی دم دم از هستیش را به زیباترین و شادترین شکل زندگی می کرد. نادیا چشمانش را بست سرش به سمت بالا خم کرد و اجازه داد که نسیم چهره اش را نوازش کند. لبخندی از سر رضایت به نسیم هدیه داد و با پرندگان هم آواز شد و به خواب رفت.
نادیا برای من تصویری کوتاه از آرامش ، شادی و سرخوشی بود.


نادیا الهامی بود از موتسارت. اور را هنگامی که صدای دلنشین تک نوازی پیانوی موتسارت را گوش می دادم دیدم.