Sunday, October 01, 2006






نادیا




نادیا امروز صبح بسیار شاداب بود. ساعت 6 یا 7 بود که از تختش بیرون آمد. هنگام صبحانه درست کردن با سوت ، موسیقی کلاسیکی را که دیشب هنگام خواب گوش داده بود زمزمه می کرد.
نادیا دختری 25 ساله تنها زندگی می کرد. تنهایی را دوست داشت. با سکوتش زندگی می کرد. امروز تعطیل بود. وقت مناسبی برای استراحت.
نادیا شاد بود. اما چرا؟
نادیای زیبا فنجان چایش را به همراه کیک گردویی که از شیرینی فروشی خانم ماریا خریده بود و یادآور کیک های خانگی خانه پدری بود به بالکن برد و روی صندلی راحتی بالکن نشست و خیره به باغ با صفای پیش رویش با سرخوشی چای را نوشید. او همچون انسانی واقعی دم دم از هستیش را به زیباترین و شادترین شکل زندگی می کرد. نادیا چشمانش را بست سرش به سمت بالا خم کرد و اجازه داد که نسیم چهره اش را نوازش کند. لبخندی از سر رضایت به نسیم هدیه داد و با پرندگان هم آواز شد و به خواب رفت.
نادیا برای من تصویری کوتاه از آرامش ، شادی و سرخوشی بود.


نادیا الهامی بود از موتسارت. اور را هنگامی که صدای دلنشین تک نوازی پیانوی موتسارت را گوش می دادم دیدم.

No comments: